رخ به رخ با من بشو
دستانش ملحفه برای بچه ها و حرف هایش دغدغه گل های کاغذی مادربزرگ شده بود. می خواست بگوید لاشه کوچک نهنگی که در اسکله جا گذاشتی بسیار پوسیده. چشمهایش را حضرت موریانه شکار و قلبش را دو هزار و هفتصد و چهل و پنج موجی که در نبودت شمرده ام، بلعیده. حال ماهرانه تر از پیش پوست پیر دل ستاره را به دار بوسه می کشاند. در میهمانی های عصرانه به لیموی همسایه با گوزن ها از چای زنان نازای قبیله های دور مست و بسیار ساکت و صبور طویل تپه های خیس را با خیال پابرهنه ات به امید غروبی که بزایند دویده.
پ ن: درگیر غم نشو
Comment's ۳
این مطلب قابلیت کامنت دهی ندارد
نمایش (۱) پاسخ
تصویر سازیهات👌👌🥺
روح ادبیاته، تصویر سازی... روح ادبیاتن این تصویر سازیهات....
نمایش (۱) پاسخ
امیدوار باش که ما هم امیدمون به توئه و نوشتنت :)))
نمایش (۱) پاسخ