درست اول جاده ای که می رود به سوی جهنم
ایستاده ام تا جای کبودی را بر پیوند گاه لبهایت ببوسم
زانوی خون چکان را بر یخ بستگی زمین می گذارم
تا بند کفشهایت را ببندم
شاید که دست روی شانه ام بگذاری
جهان در چشم تو می سوزد
و آرزوی تو در گاز عامل اعصاب
نگاهت را از غبار جاده پس می گیرم
که آخرین جرعه های امید را از ان بنوشم
و دستانت را با نفسم گرم می کنم
که بدانی جست و جو قرن هاست به سر آمده
از شهر گم شده در غبارهای سمی بی پایان
که کودکانش را با گلوله به بهشت می فرستد
مرا با بوسه رهسپار دوزخ کن
-یکشنبه،گوسان
.
والس دوم
برداشت اول؛
با دستان لخت تاول زده
به جان آخرین دیوار خواستن میوفتم
تا در روشنای شگفت پذیرفتن
وقتی اتاق رنگ رهایی به خود گرفته
نبض پیشانی ام را به دستان لرزان تو بسپارم
رنگ رهایی گرم است
و سایه تو را با رشته های بی پروای دود می آراید
ما بر نخواهیم گشت که ترانه ها را برداریم
من بند امید را به آب داده ام
و می خواهم که اگر برجامی هست
در انتهای همین درنگ باشد
انجا به تو خواهم گفت
حالا که نشسته ایم
بیا لابه لای این کاسه های سم
یک فنجان چای هم بنوشیم
-