نه خرداد
نه خرداد
امروز که منتظر صنم بودم. به این فکر می کردم که اگه اینجا بودی پاستیل جنگلی می زدیم با پپسی.
اگه می گفتی صدای جرج رو به صدامون تزریق کنیم، اینکارو می کردیم و روحمونو به مه می باختیم.
صنم که برگشت پرسید دستام چیشده. از جیب خاکیم بیرون کشیدمشون، یاد صدایی افتادم.
-دستها حافظه دارن، تو پوست من رو فراموش نمی کنی.
پ ن: آسمون افتابی و هوای طهران مناسب برای انواع خریت عاطفی
من به فکر.. قصه گفتن گوگوش..